«بیسیمچی پایگاه که بچه تهران بود موج بیسیم را با موج رادیو هماهنگ کرده بود. وقتی که با بیسیم صحبت میکرد در رادیو پخش میشد ...» ادامه این خاطره از رزمنده دفاع مقدس «عباس مرادی» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۲۸۲۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۴
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«بعد از گفتن بسمالله چشمان خود را بست و پیشانی بند سبزی را برایم برداشت که روی آن نوشته شده بود یا ابوالفضل (ع). آن را بوسید و به پیشانی من بست. بعد نوبت من شد. چشمان خود را بستم و با دستی لرزان یک پیشانی بند برداشتنم ...» ادامه این خاطره از محمود قنبری را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۲۰۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۱۶
برگی از خاطرات؛
«مینها یکی پس از دیگری منفجر میشدند و هر لحظه ممکن بود آن پیرزن کشته شود، پیرزن در کنار حجم زیادی از آتش مینها نشسته و قادر به حرکت نبود در این حین آقای سعید مقدم یکدفعه از سنگر بیرون رفت و در شرایطی که هیچکس جرئت سر بر آوردن از سنگرش را نداشت دوید و آن پیرزن را به آغوش گرفت ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «علی صادقی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۶۰۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۸
برگی از خاطرات؛
«چند قدم از رودخانه دور نشده بودیم که گفتم علی جان تو میگویی شهید میشوی. اون کاغذ را بده پیش من بماند که در آخرت از تو مدرکی داشته باشم. شاید آن موقع دیگر مرا نشناسی ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «محمود قنبری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۶۷۹۷۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۲
برگی از خاطرات؛
«خم شد سیگار را بردارد خطاب به من فریاد کشید حرکت نکن. وقتی به جلوی پایم نگاه کردم سیمی را دیدم که در نیممتری پای من از زیر علفها رد شده بود و وصل بود به انواع تلههای انفجاری ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «رضا کاظمی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۶۶۵۵۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۷
برگی از خاطرات؛
«نفوذ ما به حدی رسیده بود که چراغهای شهر العماره عراق را به چشم میدیدیم، ناگهان از پشت تپه رملی صدای تانکهای عراقی که آنها را روشن کرده بودند توجه ما را جلب کرد بعد از یک ساعت سینهخیز و خزیدن موفق شدیم اطلاعات بسیار مهمی از تجمع نیروهای عراقی به دست آوریم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «حسین شمسدوست» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۶۶۳۲۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۰
در قسمتی از کتاب «خاکریز» که گزیدهای از خاطرات دفاع مقدس استان قزوین است، میخوانید: «هوا بسیار گرم بود. از ساعت ۴ صبح تا ساعت ۱۶ بعدازظهر من به اتفاق ۳ نفر از سربازان به سمت دشمن تیراندازی کردیم. یک نفر از بچهها ترکش به صورتش خورد. همه ما از شدت تشنگی خون بالا آوردیم ...»
کد خبر: ۵۶۵۵۴۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۷
«دوستم گفت یکی از کفشهای شما نیست. شما کفشهای مرا بپوشید تا من کفش شما را پیدا کنم. من خندهای کردم که: حسن جان من که یک پا بیشتر ندارم و به همین دلیل باید یک عدد کفش باشد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز «احمد فنودی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۶۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۵
برگی از خاطرات؛
«من با مسئول بهداشت که پاسدار رسمی بود حرف زدم و گفتم بسیاری از اینها سالم هستند و حیف است دور بریزم. ایشان گفت دکتر گفته خرابند و باید معدوم شوند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «بهمن رحمانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۳۹۱۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۲۴
برگی از خاطرات؛
«سال ۶۶ که در اندیمشک بودیم همان موقع اوج بمباران شهرها توسط عراق بود در همسایگی ما یک خانواده عرب زبان بودند که همان شب بمباران عروسی پسرشان بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «حسین شمسدوست» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۹۸۵۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۷
برگی از خاطرات؛
«طبق نقشه هوشمندانه فرماندهان، دشمنان بعثی را غافلگیر و پس از ساعتها درگیری و جانفشانی بسیجیان جانبرکف توانستیم آنها را به عقبنشینی وادار کنیم و منطقه را از لوث وجودشان پاک کنیم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «حسین شمسدوست» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۸۱۵۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۰۸